تمام حرف های نگفته ام

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه مشت آدم معتاد و مست ریختن تو شهر، قطار، دانشگاه... طرف میاد گدایی که بره آبجو بخره مست کنه...از کنار این مهاجرای بیخانمان که رد میشی بوی تعفن الکل و شاش!! آدمو خفه میکنه...واقعا من چرا باید کنار همچین آدمایی قرار بگیرم؟! چرا باید از کنار من رد بشن؟! من تاحالا تو زندگیم همچین آدمایی ندیده بودم...چندوقت پیش یه خانمی دیدم توی قطار داشت با تلفن صحبت میکرد، ایرانی بود، حدود ۵۰ سالش بود، میگفت شماها همه دوست پسر دارید، یکی هم برا من پیدا کنید... ببین قیافه‌ش معلوم بود منبع درآمدش بدنشه... حاااالم از ایرانی بودن و زن بودن خودم بهم خورد اون خانم رو که دیدم... خراااااب بود، خرااااااااااااااااااااااااااب...+ اوضاع احوالم همچنان درهم و بهم ریخته... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 7:29

امروز مامانم اینا بعد از ۲ سال از فوت مامانجونم، خونشو فروختن...و من این سر دنیا غم و غصه وجودم رو فراگرفته... یه بغضی تو گلومه... ریزریز اشک میریزم اما خالی نمیشم...دلم تنگ میشه برای خونش، برای حیاطش، آشپزخونه و زیرزمینش، طبقه بالاش... درای اتاقاش که شیشه‌رنگی بودن... اپن دکورای خوشگلش که کنده‌کاری و منبت کاری داشتن... برای تمام لامپا برای تمام ترکای دیوارا و خرابیاش...برای تماااااااااام خاطرات شیرین بچگی تا ۲سال پیش...نشستم و اشک میریزم...+ گذشته از این حس و حال غریبی که فروش خونه مامانجون بهم داده، افسردگی شدیدی رو درون خودم حس میکنم... افسردگی،بی‌هدفی، بی‌انگیزگی...هرچیز کوچیکی به شدت منو ناراحت میکنه، میشینم گریه میکنم، وهراتفاق بزرگی دیگه خوشحالم نمیکنه... امروز کلا روتخت بودم... یه کلاس داشتم که نرفتم، حوصله نداشتم... و بقیه روز رو تخت دراز کشیده بودم و تمام وقت غمی که مثل گلوله برفی هرلحظه و‌هرثانیه داره بزرگتر میشه رو پرورش میدادم... تو یک نقطه‌ای قرار دارم که راه پس دارم و نه پیش... بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که اشتباه کردم، مسیر اشتباهی رو برای ادامه زندگیم انتخاب کردم، پشیمون میشم... عمیقتر فک میکنم با دوستام حرف میزنم، بهم میگن این درستترین کاری بود که کردی... ولی چه فایده! کی از حال خراااااااب من خبر داره؟! همیشه پ هرلحظه به برگشت فکر میکنم... میدونم اوضاع خیلی خرابه، و دقیقا من از این اوضاع خراب کشور فرار کردم... اما حال من خیلی خرابتر از اوضاع کشوره... پوچی محض... سیاهی مطلق... غم بی‌انتها... تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:19

امروز متوجه شدم تمام اون حس و حال خرابی که داشتم علتش pms بوده...

بدترین و شدیدترین دگرگونی روحی و روانی‌ای یود که تا حالا تجربه کرده بودم... سیاهی و پوچی محض... به ته خط رسیدن... امید نداشتن... گریه و گریه... فقط فکر کردن به چیزای بد و ناراحت کننده... تکرار کردن خاطراتی که باعث خراب شدن حالم میشدن... یه عالمه گریه کردم... یه عالمه...

ولی الان خیلی بهترم... خیلی خیلی...

تمام حرف های نگفته ام...
ما را در سایت تمام حرف های نگفته ام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ikhodaya-bebine بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 15:19